همه می‌گند پاییز قشنگ‌ترین فصل ساله ولی همه اشتباه می‌کنند! ناسلامتی ما یک عمره دانشجوی علوم‌قرآنیم دیگه انقدری حالیمون هست که( أَکْثَرُهُمْ لَا یَعْقِلُونَ)، پس با اختلاف، تابستان قشنگترین و جذاب‌ترین فصل ساله علی‌الخصوص تیرماهش. شاید بهترین روز سال شش تیر باشه، حالا عدّه‌ای افراد که احتمالاً توهم توطئه دارند و درون زندگی اشخاص دیگر سرک می‌کشند و به جست‌وجو و کنکاش می‌پردازند و دنبال این هستن که برای هرچیزی یک دلیلی پیدا کنن، میان و می‌گن چون تولد من روز شش تیره این حرف‌ها را دارم می‌زنم درحالی که به هیچ وجه این طور نیست و دلیلی داره فراتر از این مسائل سطحی( إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ). بذارید یک اعتراف کنم! صد سال پیش وقتی هنوز سی سال رو رد نکرده بودم و اول جوانی و اوج آمادگی جسمانیم بود (وإنَّ یوماً عِندَ رَبِّکَ کَألفِ سَنَةٍ مِمّا تَعُدّونَ.)، میونه کوچه پس کوچه‌های خیابان نوفل‌لوشاتو تهران عاشق شدم!

قلم زدن درباره عشق کار من نیست، یعنی حداقل تو این صد سال اول زندگی اونقدری مهارت پیدا نکردم که بخوام از مفهموم والای عشق براتون بنویسم، خدا را چه دیدی شاید در آینده نوشتم، فعلاً از قلم زدن به قدم زدن بسنده می‌کنم! اون هم نه هر قدم زدنی! (وَلَا تَمْشِ فِی الْأَرْضِ مَرَحًا) قدم‌هایی که یکی از یکی جذاب‌تر جدا می‌شد و در فاصله‍‌ای کمتر از نیم متر در مسیر مشخص و ثابت فرود می‌اومد و صدایی گوش نواز که از برخورد پاشنه کفش‌ها به موزائیک‌ها بلند می‌شد "تق" حالا کافی بود کمی وقت بگذاری و دنباله این ساق پاها را بگیری و بالا بیایی، هوش را وقتی از سرت می‌پروند که افق دیدت با خط رژ قرمز و موهای بلوند و ته چهره دو رگه‌ی اروپایی آسیایی توی یک راستا قرار می‌گرفت!(خَتَمَ اللَّهُ عَلىَ‏ قُلُوبِهِمْ وَ عَلىَ‏ سَمْعِهِمْ وَ عَلىَ أَبْصَرِهِمْ غِشَاوَةٌ).

همین چندتا کفایت می‌کرد تا هر روز 5 صبح ساعتم رو کوک کنم که از میدون خراسون با دو برسم تقاطع ولی‌عصر نوفل‌لوشاتو و بساط رو پهن کنم و شروع کنم به داد زدن (بفرما صبحونه، چایی فقط ده هزار) و وقتی با شکست اقتصادی مواجه می‌شدم که حتی یک مشتری هم حاضر به خرید صبحانه ده هزار تومنی نبود، نوبت اون می‌شد که منتظر بمونم تا کارمند مترجم سفارت فرانسه بخواد مثل هر روز اون خیابون‌ها رو متر کنه و  سفر پر ماجرام رو پشت سرش آغاز کنم (أَلَم تَکُن أَرضُ اللهِ وَاسِعَةً فَتُهَاجِرُوا فِیهَا).

امان از اون لحظه‌ای که اتفاقی گوش‌هام سخنی می‌شنید از دهن گهر بار فخر السفارت فرانس! در آن حرّ و حرارت تابستون و صدای آن جوب‌هایی که آب را درونش رها کرده بودند تا به درختای بدون میوه‌ی بلند آبرسونی کنه(جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ) من خدا خدا می‌کردم که لحظه‌ای گوشی موبایلش زنگ بخوره و طلعت زمین در پاسخ شخصی که احتمالاً از اون طرف کره خاکی در کشور عاشقانه‌ها و رزهای‌خوش‌بو بهش زنگ زده، یک "بونژو موسیو" تحویل بده! که اگر این چنین می‌شد دیگه نه خدا و نه شیطان و نه هیچکس رو بنده نبودم و مصداقی بودم بر (صُمُّ بُکمٌ عُمْىٌ فَهُمْ لاَیَعْقِلُوْنَ) اون روزها برام هیچ چیز مهم نبود جز دخترک تا آرام آرام به پاییز رسیدیم...

 القصّه که خدا لعنت کند نشریه شارلی ابدو را از نویسنده‌اش گرفته تا کاریکاتوریستش و سر دبیرش و حتی مسئول نظافت دفترشون و همه و همه! برای همه‌شون چند روز ختم لعن گرفته بودم( أولئِک عَلَیهِمْ لَعْنَةُ اللَّهِ وَ المَلائِکة وَ النَّاسِ أَجْمَعِینَ) نامردها اومده بودن و کاریکاتور پیامبر را کشیده بودن و از بخت بد من دقیقاً در همون روزها رئیس‌جمهور فرانسه کشمش خورده و گرمیش کرده بود و یادش افتاده بود  که باید از آزادی بیان و این جور چیزها دفاع کنه. همین شد که این طرف کره خاکی بچه‌های بسیجی خون‌شون به جوش اومده بود نتونسته بودند تحمل کنند و ریخته بودند جلوی سفارت فرانسه ( فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِینَ بِأَمْوالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ عَلَى الْقَاعِدِینَ).

چه روزهای سخت و طاقت فرسایی شده بود! علی‌رغم میل باطنیم باید از بین طنّازی و عشوه دخترک مترجم یا رفاقت با عماد یکی را انتخاب می‌کردم! من هم که اهل رفاقت و مرام! واقعاً آن روزها در تب می‌سوختم و کسی هم نبود که براش درد و دل کنم و دلداریم بده! به هر زحمتی بود حاج‌عماد را انتخاب کردم! نمی‌شد بالاخره ما را عمری با نون و نمک رفاقت بزرگ کرده  و بهمون درس و مشق وفا داده بودند!(الْأَخِلاَّءُ یَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلاَّ الْمُتَّقینَ).

میون دعوا ولی هرطور که بود سعی می‌کردم قائله خاتمه پیدا کنه! یک خری آن سر دنیا یک خریتی کرده! شما چرا خشمگین می‌شوید!؟ رفتم و میکروفن را از پسرک عصبانی فحاش که هی شعار می‌داد "مرگ بر فرانسه" گرفتم؛ خیر سرم می‌خواستم دعوا را تمام کنم و همین شد که شعار را کمی نرم ترش کردم و همه جمعیت باهم فریاد می‌زدیم "فرانسه دقّت کن" (وَ الَّذینَ یَجْتَنِبُونَ کَبائِرَ الْإِثْمِ وَ الْفَواحِشَ وَ إِذا ما غَضِبُوا هُمْ یَغْفِرُونَ).

همه چیز را تقریباً مدیریت کرده بودم که یکدفعه نمی‌دونم از کجا یک ایده عجیب و غریب به ذهن عماد اومد! میکروفن رو گرفت و گفت حضّار محترم ما باید به نشانه اعتراض نام این خیابان را از نوفل‌لوشاتو به حضرت محمد صلی الله تغییر بدیم و همه جمعیت ناگهان یک‌صدا صلواتی محمدی پسند ختم کردند! (أَ فَلا تَتَفَکرُونَ؟)

چشمتون روز بد نبینه! تغییر نام خیابان همانا و عصبانی شدن کارکنان سفارت فرانسه همان!  بالاخره هرچه که باشد این مسئله بسیار برای فرانسوی‌ها مهم بود و از استراتژیک‌ترین اتفاقات در تاریخ معاصر آن زمان فرانسه می‌توان به نام‌گذاری این خیابان اشاره کرد! این حرکت حرکت معمولی‌ای نبود و شاید یکی از بدترین ضربه‌هایی بود که می‌شد به فرانسوی‌ها زد! ( یَوْمَ‌ نَبْطِشُ‌ الْبَطْشَةَ الْکُبْرَى‌ إِنَّا مُنْتَقِمُونَ‌). فرانسوی ها هم که از این حرکت خونشون به جوش اومده بود سه فروند جت جنگنده داسو رافال را بر روی خلیج فارس به پرواز درآوردند!(وَأَرْسَلَ عَلَیْهِمْ طَیْرًا أَبَابِیلَ).

امّا چه بگویم که دولت خودشیفته و غرب‌زده آن زمان که سردمدارش دکتر روحانی بود بعد از اینکه سازمان ملل میان ایران و فرانسه برای خاتمه دعوا میانجی‌گری کرد به راحتی آب خوردنی مسئله را پایان داد و بخاطر این حرکت آتش‌به‌اختیار بچّه‌های کف میدون عذرخواهی کرد! (وَعَدَ اللّهُ المُنافقینَ و المُنافِقاتِ وَ الکُفّارَ نارَ جَهَنَّم خالِدینَ فیها).

عماد را دستگیر کردن و به سفارت فرانسه تحویل دادن! یک هفته نشد که به سراغ من هم اومدن و من را هم دستگیر کردن! سال‌ها بعد در زندان باستیل فرانسه یکی از هم بندیام برام تعریف کرد که همون دخترک مترجم وقتی عکس من را میون معترضین تجمع اون روز دیده بود چهره‌ام را که روزهای قبل از سر خیابان ولیعصر تا ورودی سفارت تعقیبش می‌کردم به یاد آورده بود و همین باعث شده بود که من رو هم دستگیر کنند. توی تاریخ عمومی دروس دبستان فرانسه هم این واقعه تلخ را ذکر کردند و نوشتند دو چیز خط قرمز ملّت فرانسه است یک اسم خیابون نوفل‌لوشاتو و یکی هم آچارفرانسه! این دوتا از ناموس هم برای فرانسوی‌ها مهم‌تره و باید تا خون در رگشون هست ازش مراقبت کنند... لَئِنِ اتَّخَذْتَ اِلهَاً غَیْرِی لَاَجْعَلَنَّکَ مِنَ الْمَسْجُونِینَ؛
صدق الله العلی العظیم